سقراط در حدود سال 470 پیش از میلاد در “آلوِپِکا” در یونان متولد گردید. در جوانی سروشی غیبی ندا داد که در میان مردمان، خردمندتر از سقراط نیست. وی به بررسی این موضوع پرداخت.
در آن دوران سوفسطائیها نفوذ زیادی بین جوانان آتنی داشتند و به آنها سفسطه و فن جدل آموزش میدادند و ادعایشان این بود که حقیقتی وجود ندارد. سقراط با این روشن فکران که ادعای علم و دانش داشتند به بحث می پرداخت و در انتهای مباحثه اثبات می نمود که آنان هیچ دانشی ندارند. پس به این نتیجه رسید که از همه خردمندتر است، زیرا به غفلت و نادانی خود پی برده است. او تنها راه شناختن خداوند را در شناخت مخلوق خداوند و یا همان خودشناسی می دانست و عقیده داشت که تنها از طریق فروتنی می توان به گمراهی و نادانی خود پی برد و خود واقعی را شناخت.
وی بسیاری از بزرگان آتن را که مدعی علم و دانش بودند، به همین صورت محکوم ساخت و این البته برای آنان خوشایند نبود. عاقبت این فشارها همراه با تحولات سیاسی که پیش آمده بود، باعث شد تا سقراط را در سال 399 پیش از میلاد به محکمه بکشانند. در محکمه سقراط متهم شد که با افکارش جوانان شهر آتن را بی دین و فاسد کرده است. به دلیل همین اتهامات، برای او تقاضای مرگ شد. سقراط با خونسردی و متانت به تمام اتهامها پاسخ گفت و آنها را به سوی خود متهم کنندگان بازگرداند. با این وجود دادگاه حکم به قتل او با جام زهر داد.
سقراط در خصوص زیبایی میگوید :
وقتی چیزی زیباست، یگانه علت زیبایی آن است که از “خود زیبایی” چیزی در آن نهفته است.
به عبارتی دیگر، برای زیبایی، یک منشاء الهی قائل است. با آنکه که در میان مردمی جاهل زیست، خرد و دانش او در تمامی ادوار مثال زدنی است. سقراط پایه گذار فلسفه در جهان و استاد مسلم منطق بود، تا جایی که می توان گفت اصول منطق نشات گرفته از وی می باشد. سقراط خوشبختی را در ثروت، قدرت یا شهرت نمیدید، بلکه تنها آنرا در زندگی روحانی و انجام کارها در جهت روح پاک می دانست. پس راز خوشبختی در شناخت جوهره خوبی، حقیقت و زیبایی است. معتقد بود که استاد حقیقت بودن یک قاعده و قانون نیست، بلکه مرحلهای است که باید به آن دست یافت، مرحله ای که خود، یقیناً در ورای آن قرار داشت.
آلبرت اینتشین در چهاردهم مارس 1879 در شهر اولم آلمان از پدری به نام هرمان اینشتین و مادری به نام پیش از ازدواج پاولین کخ به دنیا آمد. او پسر اول از دو پسر خانواده بود. خانواده در سال بعد به شهر مونیخ که در آن هرمان و برادرش یعقوب یک کارگاه مهندسی برق دایر کرده بودند نقل مکان کرد، یکسال پس از آن دختری به نام ماریا نیز در خانواده به دنیا آمد. خانواده آنها با فرهنگ، کتاب دوست و دوستدار موسیقی بود و به داشتن شیوه های فکری لیبرال و مبرا از خشک اندیشی مباهات می کرد. پیش از آنکه اینشتین به مدرسه برود واقعه ای رخ داد که او را دگرگون کرد.
به گفته خود او بچه چهار یا پنج ساله ای که بودم پدرم به من یک قطب نما نشان داد که از مشاهده آن احساس دیدن یک معجزه را کردم. در وراء اعماق آن گونه اشیاء باید چیزهایی نهفته می بود- گسترش جهان اندیشه ما به یک معنا با فاصله گرفتن از مفهوم معجزه است که تحقق پیدا می کند.». اینشتین در شش سالگی وارد مدرسه شد. او گرچه آبش با معلمان ابتدایی خود در یک جوی نمی رفت درآنجا عملکرد آموزشی خوبی داشت. او در سالهای نخست مدرسه شاگردی ضعیف بود اما واقع امر آنست که نمره هایی عالی می گرفت و برخلاف روش یادگیری حفظی آزار دهنده و سخت مدرسه بارها شاگرد اول کلاس نیز شد. اینشتین در ده سالگی به دبیرستان (گیمنازیوم) نمونه لوئیتپولد انتقال یافت و در آن تحت آموزش سخت سربازخانه مانند معمول آن ایام قرار گرفت. اینشتین تا پانزده سالگی در گیمنازیوم لوئیتپولد باقی ماند و در آن به گرفتن نمره های خوب در دروس ریاضی و زبان لاتین ادامه داد. او همیشه هم محبوب مربیان خود نبود. معلم درس یونانی او زمانی به پدر او هرمان گفته بود که “فرقی نمی کند که آلبرت چه رشته ای را برای حرفه آینده زندگی خود انتخاب کند، هریک را برگزیند درآن ناکام خواهد ماند.”
در دوره دبیرستان دو اتفاق درخور توجه خاص برای او پیش آمد. نخست آنکه در دوازده سالگی مصمم به حل معمای جهان بزرگ شد. در آن سال که مطالعه مادام العمر خود درباره جهان بزرگ را شروع کرد نسخه ای از کتاب هندسه اقلیدس نیز به چنگ آورد که در آینده از آن بارها به نام کتاب مقدس هندسه یاد کرد. او حساب دیفرانسیل و انتگرال را نیز به شیوه خودآموزی یاد گرفت. شخص دیگر موثر در زندگی اینشتین، ماکس تالمود از دوستان نزدیک خانوده او بود. او به اینشتین کتابهایی درباره علوم و بعداً درباره فلسفه برای خواندن می داد و بعد ساعتها با او درباره آنها به گفتگو می نشت. سرگرمی ذوقی اصلی اینشتین چه در روزهای دبیرستان و چه در سالهای آینده زندگی موسیقی بود. آلبرت با خودآموزی نوازندگی پیانو را یاد گرفت و تا پایان عمر به نواختن پیانو و ویولن ادامه داد.
کسب و کار برقی پدر اینشتین در سال 1894 به شکست انجامید و خانواده به شهر میلان ایتالیا نقل مکان کرد اما آلبرت برای اینکه دبیرستان را تمام کند در مونیخ نزد اقوام باقی ماند. او که در مدرسه اکنون از پیش نیز ناشادتر شده بود و غم دوری از خانواده هم داشت از کار مدرسه دل کنده و به آن بی اعتنا شد. نمرات امتحانی اش لطمه دید و کار او به آنجا کشید که یکی از معلمان از وی خواست دیگر از مدرسه برود. آلبرت این پیشنهاد را پذیرفت و بی آنکه والدینش را مطلع کند گیمنازیوم را بدون اخذ مدرک دیپلم ترک کرد. اینشتین چندی بعد شنید که مؤسسه پلی تکنیک زوریخ از داوطلبان دیپلم دبیرستان نمی خواهد و به جای آن از آنها یک امتحان ورودی می گیرد. وی برای دادن این امتحان در سال 1895 به زوریخ رفت و گرچه در امتحان مواد ریاضی و علوم نجومی از عهده برآمد، در کل موفق نشد. پس از آن در سال 1896 بار دیگر در امتحان ورودی مؤسسه شرکت کرد و این بار برای گذرانیدن یک دوره چهارساله که وی را واجد شرایط شغل دبیری می کرد، پذیرفته شد. اینشتین در بهار سال 1900 دوره درسی خود را در پلی تکنیک زوریخ تمام کرد و در جستجوی یافتن کاری پرداخت. او درجه دانشگاهی خود را در رشته فیزیک و همزمان با سه دانشجوی دیگر که هر سه بلافاصله با سمت مدرس دستیار به استخدام خود دانشگاه درآمدند گرفت. اینشتین که مایل نبود از نظر مالی سربار خانواده باشد بویژه که خانواده درگیر مشکلات مالی نیز بود سرانجام توانست یک شغل معلمی پاره وقت گرچه موقتی پیدا کند. اینشتین سرانجام در ماه ژوئن سال 1902 با مساعدت مارسل گراسمن در اداره ثبت اختراعات سوئیس در برن کاری با عنوان کارشناس فنی درجه سه بدست آورد. با فرارسیدن سال 1905 سن او دیگر به بیست و شش سال رسید و در محیط کار خود اداره ثبت اختراعات شهر برن احترام زیادی کسب کرده بود. خلاقیت فکری او در آن ایام از هر زمان دیگری بیشتر بود. اینشتین در ماه مه سال 1905 کار تألیف مکالمه ای را به پایان آورد که هفده سال بعد جایزه نوبل را نصیب او می کرد. او در ژوئن آن سال نیز مقاله دیگری نوشت که به پاس آن به دریافت درجه دکترای دانشگاه زوریخ نائل آمد. اینشتین پس از چهار مقاله علمی دیگر در مجله علمی بسیار معتبر آنالن در فیزیک منتشر کرد که مقاله سوم آن نظریه نسبیت خاص، دید انسان درباره جهان هستی را برای همیشه تغییر داد. او همه این توفیقات را با کار در تنهایی در اتاق پشتی آپارتمان کوچک خود در برن به دست آورد. نظریه نسبیت خاص را چنانچه بخواهیم برای یک دانشجوی فیزیک خلاصه کنیم به این صورت بیان می کنیم:
1 – سرعت نور همواره ثابت است.
2- در حرکت با سرعت نور زمان متوقف می شود.
3 – در حرکت با سرعت نور، جرم متحرک بینهایت می شود . E=MC2
باید گفت نظریه نسبیت خاص مدعی نسبی بودن همه چیز نیست و فقط می گوید که چیزهایی مانند زمان و مکان (فضا) که از نظر دنیا مطلق بودند، نسبی هستند و چیزی مانند سرعت نور که نسبی انگاشته می شد، مطلق است.
بنا به اظهارات اینشتین، نسبیت سبب می شود که حوادث برای یک ناظر در مقایسه با ناظری دیگر کندتر پیش بروند و این شامل وقایع مربوط به زندگی مانند فرآیند پیری نیز می شود.
اینشتین به مقاله سال 1905 خود گونه ای پانوشت ریاضی نیز افزود. وی در آنجا وجود رابطه ای بین انرژی و جرم را به اثبات رسانید. به موجب فرمولی که وی برای کمی کردن آن رابطه به دست داد محتوای انرژی (E) مقدار ماده ای به جرم M برابر با حاصلضرب مقدار جرم در مجذور سرعت نور (C) است. این فرمول را عموماً به صورت E=MC2 می نویسند. مقاله سال 1905 اینشتین امروزه نه تنها به صورت یک نظریه بلکه به مثابه بیانی از واقعی بودن نسبیت نیز پذیرفته اند. اهمیت نظریه نسبیت خاص برای علم به اندازه اهمیت وجود اتم برای آن بنیادی است. پس از نظریه نسبیت خاص، فرضیه نسبیت عام را پیشنهاد داد. چکیده آنچه اینشتین در نظریه نسبیت عام خویش نشان داه است چنین است:
1 – جرم لختی (اینرسی) دو کلمه مختلف برای چیز واحدی است (اصل هم ارزی)
2 – در اندیشه پیرامون فضا باید چهار بعد را در نظر گرفت: طول، عرض، ارتفاع و زمان. زمان بعد چهارم است و هر حادثه که در کیهان رخ دهد در یک جهان چهار بعدی فضا- زمان است که روی می دهد.
3 – فضا- زمان به سبب اجرام بزرگی مانند خورشید خمیده یا تورفته است. میزان این تورفتگی میزان قوت یا شدت میدان جاذبه ثقلی (گرانی) است. سیاره ای مانند زمین که به گرد خورشید در حرکت است مسیرش از آن رو بیضی شکل نیست که خورشید آن را به خود می کشد، بلکه از آن رو است که میدان (تورفتگی که در فضا به سبب حضور جرم خورشید به وجود آمده است) به گونه ای است که کوتاهترین مسیر ممکنی که سیاره می تواند در فضا- زمان در پیش بگیرد یک بیضی است.
براساس دو فرضیه نسبیت خاص و عام انیشتین اندازه های یک جسم متحرک در سمت حرکت با سرعت نور به صفر تمایل پیدا می کند و زمان متوقف می شود. به این دلیل سرعت نور (000/ 300 کیلومتر بر ثانیه) بالاترین سرعت ممکن تمام سرعتهاست. انیشتین علاوه بر آن در کنار مسائل زیادی که مطرح کرده است ادعا می کند که کائنات پایان ناپذیر نیست، بلکه فضایی در خود بسته و پایان پذیر است. انیشتین علاوه بر چاپ و نشر نظریه نسبیت عام دو مقاله دیگر در سال 1917 انتشار داد. یکی از این دو مقاله به برانگیزی الکترونها به تابش نور می پرداخت که مفهومی بود که سرانجام اساس کار لیزر رها شد و دیگری به ساختار کیهان می پرداخت که امروز آن را عموماً اساس دانش کیهان شناسی جدید می دانند. این تلاشهای فکری زیاد در مدتی به آن کوتاهی سرانجام لطمه خود را زد و او نیز مانند (نیوتن و ماکسول) در اثر آن کارهای فکری دشوار دچار ناراحتی عصبی شد وضع جسمی او نیز به هم خورده بود. او حتی در مدتی که ضعف جسمی داشت به گونه چشمگیری مولد و خلاق بود از جمله فرضیه های بعدی او توضیح و بیان ریاضیاتی قوانین نیروی گرانش و الکترومغناطیس می باشند. در سالهای پایانی زندگی دیگر تندرستی او رو به زوال بود به طوریکه دیگر نه ویولن می توانست بنوازد و نه توان انداختن زورق بادبانی خود را به آب داشت. اینشتین در تاریخ 19 آوریل سال 1955 در سن 76 سالگی در حالی که در خواب بود در بیمارستان پرینستون درگذشت. اینشتین چیزی بیش از یک دانشمند، یک فیلسوف و یک سیاستمدار بود. او مدتهای طولانی در خاطره کسانی که او را می شناختند، زنده خواهد ماند. فردی متعهد و فروتن که نبوغ علمی او شناخت و آگاهیهای جدیدی را از اسرار عالم برای تمام جهانیان به ارمغان آورد و در تاریخ بشر او به عنوان یکی از بزرگترین متفکران که در زمین وجود داشته و زندگی کرده است، به شمار می آید.
رابیندرانات تاگور و آلبرت اینشتین همدیگر را از طریق دوست مشترکشان دکتر مندل ملاقات کردند.
تاگور، اینشتین را در خانه اش در “کاپو” در حومه برلین در 14 جولای 1930 ملاقات نمود و سپس اینشتین به او در خانه مندل سر زد. هر دو گفتگو ضبط شدند و این عکس نیز در همان هنگام گرفته شد. خلاصه ای از گفتگوی 14 جولای در اینجا آورده شده است که نسخه کامل آن در مجله “The Religion of Man” (مذهب انسان) همان سال در قسمت پیوست در صفحات 222 تا 225 موجود است.
تاگور: امروز داشتم با دکتر مندل در مورد کشفیات جدید ریاضی صحبت می کردم که نشان می دهند در محدوده ذرات بی نهایت کوچک اتم، احتمال نقش مهمی بر عهده دارد؛ نمایش هستی در ذات خود کاملاً قابل پیش بینی نیست.
اینشتین: عواملی که علم را به این سمت سوق می دهند، منکر رابطه علیت نیستند.
تاگور: ممکن است؛ مع الوصف، این گونه به نظر می آید که رابطه علیت در عناصر نیست، بلکه نیروی دیگری از آنان جهانی تحت اراده و کنترل می آفریند.
اینشتین: درک چگونگی قرار گرفتن این موضوع از نگاهی بالاتر امکان پذیر است. چگونگی معین است، آنگاه که عناصر بزرگتر در می آمیزند و وجود را رهنمون می شوند، اما در ذرات کوچک این موضوع در پرده ابهام است.
تاگور: از این رو؛ دوگانگی در ژرفای هستی نهفته است، تقابل “انگیزش های آزاد” و “اراده حاکم” بر یکدیگر که از اشیا الگویی معین می سازد.
اینشتین: فیزیک مدرن آنان را متقابل نمی خواند. ابرها از دوردست یکی هستند، اگرچه از نزدیک خود را به صورت ذرات بدون نظم آب نشان می دهند.
تاگور: من یک همسوگرایی را در روانشناسی انسان یافته ام. امیال و آرزوهای ما سرکشند، اما شخصیت ما، آنان را مقهور می سازد تا کلیتی هماهنگ بسازد. آیا چنین چیزی در جهان فیزیک نیز اتفاق می افتد؟ آیا عناصر یاغی اند، فعال و دارای انگیزش های فردی؟ و آیا ناظمی در جهان مادی وجود دارد که آنان را مقهور می سازد و در سازمانی نظام یافته قرار می دهد؟
اینشتین: حتی ذرات نیز بدون نظم و ترتیب آماری نیستند؛ اتمهای رادیوم همواره نظم خاصشان را حفظ می کنند، در هر زمان، همانگونه که همیشه بوده است. بنابراین، در عناصر نیز نظم وجود دارد.
تاگور: در غیر این صورت نمایش هستی بسیار مغشوش می گشت. آهنگ همیشگی شانس و اراده است که آن را جاودانه تازه و پویا نگاه می دارد.
اینشتین: اعتقاد دارم که هر چه که انجام می دهیم و یا برای آن زنده ایم، علت خودش را دارد؛ این خوب است، اما به هر روی، نمی توانیم آن را در یابیم.
تاگور: گونه ای انعطاف در عشق های انسانی وجود دارد، یک آزادی در ابعاد محدود که برای بیان شخصیت ماست. مانند سیستم موسیقی در هند، که مانند موسیقی غربی خشک نیست. آهنگسازان هندی، چارچوبی معین و مشخص از ملودی و ریتم دارند، و در آن چارچوب نوازنده می تواند بداهه نوازی کند. او باید با قانون آن ملودی به خصوص یکی شده باشد، و سپس می تواند بیانی در لحظه از احساسش را در آن چاچوب معین بیان دارد. ما هنرمند را به خاطر نبوغش در بنا نهادن شالوده در راستای یک چارچوب مشخص ملودی تحسین می کنیم؛ اما از او انتظار تنوع در ملودی ها و تزیین ها را نیز داریم. در خلق، از قانون مرکزی هستی پیروی می کنیم، اما اگر خود را سرگردان جدایی از آن ننماییم، در چارچوب شخصیت مان آزادی کافی برای ظهور و بروز خود را می یابیم.
اینشتین: این زمانی امکان پذیر است که یک سنت هنری بسیار قوی برای هدایت اذهان مردم وجود داشته باشد. در اروپا، هنرمندان از هنر مردمی و احساسات عمومی مردم بسیار دور شده اند و چیزی شبیه هنر سری با آیین و سنت های خودش شده است.
تاگور: باید کاملاً مطیع این موسیقی کاملاً پیچیده باشید. در هند، معیار آزادی خواننده در میزان خلاقیت اوست. او در چگونه خواندن آهنگ آهنگساز آزاد است، اگر برای ابراز خودش با رعایت قانون عمومی ملودی که به او برای خواندن داده شده است، به اندازه کافی قوی باشد.
اینشتین: به استاندارد بالایی از هنر برای داشتن درک کاملی از ایده اصلی در سرچشمه موسیقی احتیاج است؛ تا کسی بتواند برای دگرگون کردن موسیقی به دلخواه عمل نماید. در کشور ما، گونه های مختلف تغییر، عموماً از پیش تعیین شده اند.
تاگور: اگر در رفتارمان بتوانیم قانون خوبی را دنبال کنیم، می توانیم آزادی حقیقی برای ابراز خودمان را داشته باشیم. اصل رفتار ثابت است، اما آن ویژگی که ما را حقیقی و فردی می کند، خلقت خود ماست. در موسیقی ما بین آزادی و بعد از پیش تعیین شده دوگانگی وجود دارد.
اینشتین: آیا کلمات آهنگ نیز آزادند؟ می خواهم بگویم، آیا خواننده در اضافه کردن کلمات به آهنگ نیز آزاد است؟
تاگور: بله، در “بنگال” نوعی آهنگ به نام “کیتن” وجود دارد، که در آن به خواننده این آزادی داده می شود که قسمت هایی را به صورت معترضه به آهنگ بیافزاید. شور و هیجان زیادی در این گونه اجرا وجود دارد، زیرا شنونده هر لحظه با جملات و کلمات معترضه ای که در لحظه توسط خواننده اضافه می گردد؛ به وجد می آید.
اینشتین: آیا ریتم آهنگ باید به دقت رعایت گردد؟
تاگور: بله، کاملاً. نمی توانید حدود وزن قافیه را در شعر زیر پا بگذارید؛ خواننده در تمام گونه های خواندنش باید ریتم و زمان را که کاملاً ثابت هستند، دقیقاً حفظ نماید.
اینشتین: آیا موسیقی هندی می تواند بدون کلمات خوانده شود؟ آیا فرد قادر به فهم آهنگ بدون کلمات خواهد بود.
تاگور: بله، ما آهنگ هایی با کلمات بدون معنی خاص داریم؛ آواهایی فقط برای منتقل کردن ملودی آهنگ. در شمال هند و همین طور در بنگال، موسیقی هنری مستقل است و نه تعبیر و تفسیری بر کلمات و افکار. این موسیقی بسیار ظریف و عمیق و به خودی خود دنیایی کامل و شگفت انگیز از ملودی ها است.
اینشتین: آیا هارمونی در این موسیقی وجود دارد؟
تاگور: آلات موسیقی استفاده می شوند، اما برای نگه داشتن زمان و اضافه کردن به حجم و عمق. آیا در موسیقی شما ملودی از تاثیر هارمونی رنج می برد؟
اینشتین: گاهی به شدت رنج می برد. بعضی اوقات هارمونی تمام ملودی را می بلعد.
تاگور: ملودی و هارمونی مانند خطوط و رنگ ها در نقاشی می مانند. یک نقاشی ساده فقط با خطوط می تواند بسیار زیبا باشد، اضافه کردن رنگ حتی می تواند آن را بی اهمیت و بد جلوه دهد. با این وجود رنگ می تواند با ترکیب شدن با خطوط، یک نقاشی بدیع بیافریند، تا آنجایی که ارزش آن را تخریب و تضییع نکند.
اینشتین: مقایسه زیبایی کردید؛ خط همچنین بسیار قدیمی تر از رنگ است. به نظر می رسد که ملودی شما در ساختار خود بسیار غنی تر از موسیقی ماست. موسیقی ژاپنی نیز هین گونه به نظر می رسد.
تاگور: تعبیر و تفسیر تاثیر موسیقی شرقی و غربی بر روی ذهن مان کاری دشوار است. من توسط موسیقی غربی متحول شده ام؛ و فکر می کنم بسیار شگرف است؛ زیرا که در ساختار بسیار وسیع و در ترکیب نت ها بسیار استوار است. موسیقی خودمان مرا از درون نوازش می دهد، از آنجا که به پایه های شعری آن علاقه مندم. موسیقی اروپایی در ذات شعر گونه است، زمینه ای سترگ دارد و در ساختارش زیباست.
تاگور: این سوالی است که ما اروپایی ها نمی توانیم پاسخ مناسبی به آن بدهیم، زیرا که به موسیقی خودمان عادت کرده ایم. می خواهیم بدانیم آیا موسیقی ما معمولی و یا بر پایه احساسات انسانی است، خوش نوایی یا بدنوایی طبیعی است، اما آیا این قراردادی بوده که ما پذیرفته ایم.
تاگور: بعضی اوقات پیانو به من لذت می دهد، اما ویولن را بسیار بیشتر دوست دارم.
اینشتین: جالب خواهد بود که تاثیر موسیقی غربی را بر روی یک هندی که در جوانی هرگز به آن گوش نداده است، امتحان نمود.
تاگور: یک بار از یک موسیقی دان انگلیسی خواستم که یک موسیقی کلاسیک را برای من آنالیز کند، و برایم توضیح دهد که چه اجزایی برای زیبایی قطعه استفاده شده اند.
اینشتین: مشکل این است که یک موسیقی واقعاً زیبا، چه از غرب یا شرق را نمی توان آنالیز کرد.
تاگور: بله، و آنچه مستمع را عمیقاً تت تاثیر قرار می دهد، فرای اوست.
اینشتین: عدم قطعیت همواره در مورد هرچیز اساسی در تجربیات ما و در واکنش ما به هنر، چه از غرب یا شرق وجود خواهد داشت. حتی گل سرخی که در برابرم روی میز شما قرار دارد، ممکن است برای من و شما یکی نباشد.
تاگور: با این وجود، همواره فرآیند تلفیق بین آنان وجود خواهد داشت، ذائقه شخصی به استاندارد جهانی تمایل دارد
به نام حضرت دوست، که هر چه هست هم اوست.
به نام خالق زمین و زمان، که مهر مادرانه اش گستراننده امن است و امان.
او که بر ستایشگرانش رحمت و توجه مدام دارد، هر چند تمام کاینات از جهت ستایش دمادم او دوام دارد.
خدایا؛ بر من پدری و مادری و استاد، هم آفریده ای مرا از نیستی، هم تکاملم داده ای از پستی و هم مرا از وجود پاکت آگاه نموده ای تا پای نهم بر تارک هستی.
خدایا؛ باشد که به قلب من درآیی تا تو را با تمام قلبم ستایش کنم. ستایش تنها سزاوار توست، پس ستایشم آموز که به خود این ندانم.
خدایا در توجهم چه جای دهم که هر چه هست تویی؛ پس توجهم را با ذات اقدست به یگانگی رسان تا از عدم به هستی پای نهم و از هستی به مستی و از مستی به فنا.
مرا از اوهام رهایی بخش، از حماقتم برهان و با نور حقیقتم یکی ساز؛ تا نور روح مشعل وار راه تاریک جستجو را روشنی بخشد و این روح پاک، در اقیانوس بی انتهای بالاتر از وصف اوصاف تو؛ غرقه بی خویشی گردد.